یه روز یه دختر کوچولو کنار یک کلیسای کوچک محلی ایستاده بود؛ دخترک قبلا یک بار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود. همونطور که از جلوی کشیش رد شد، با گریه و هق هق گفت: "من نمیتونم به کانون شادی بیام!"
ادامه مطلب...
نوشته شده توسط فرز ها در سه شنبه 88/2/8 و ساعت 6:58 عصر | نظرات دیگران()