به یزدان و نام تو ای شهریار به نوروز و مهر و به خرم بهار
همه ساله بخت تو پیروز باد همـه روزگــــــار تـو نـوروز باد
« فردوسی »

همه چی از همه جا
به یزدان و نام تو ای شهریار به نوروز و مهر و به خرم بهار
همه ساله بخت تو پیروز باد همـه روزگــــــار تـو نـوروز باد
« فردوسی »
قلم دردست می گیرم وبرای تو می نویسم...
ای زیباترین واژه تلفظ شده عمرم...و ای مهربانترین مسافر جاده انتظار...
آخرین ثانیه های آدینه را تک تک به یاد وجود نازنینت می شمارم.وچشمان پرشوقم ازحس
غریبی تو چون ابری بغض کرده منتظر یک ظهور است...آیا خواهی آمد؟؟؟
در سپیده دم هر آدینه ای از پنجره تنهایی دلم کوچه غبار گرفته زمان را می نگرم.وهر
طپش دلم ظهور مهربانت را فریاد می کشد...نفسم از حضور سبزت در کنج زندان وجودم
حبس می شود...مدتهاست کسی قدم در کوچه تنهایی غبار گرفته ام نگذاشته است...
من هر آدینه به امید آمدنت وقدمهای پر صلابتت کوچه را خاک روبی می کنم.
ای مهربانم.ای هستی پنهان شده دروجود زخمی زمانه پر غرور...
آیا خواهی آمد؟؟؟؟
آیا خواهی آمد.تا مهربانی قدمهایت رابا تمام گلهای باغچه دلتنگیم گلباران کنم.
کی خواهی آمدتا عطر حضورت مشام وجودم را جلا دهد.
ای گل نرگس.آنقدردر تاریکی ها وسردی ها انتظارت را خواهم کشید.تا بیایی ومعنی زیبای
حضورت دل یخ زده ام را به بودن وطپش سوق دهد.می گویند با آمدنت تمام هستی سر سبز
ونسیم خنک آرامش وزیدن خواهد گرفت...کاش آمدنت را ببینم.
آنقدر محتاج مهربانی وگرمی نگاه صمیمی ات هستم که شبهای جمعه بغض سنگین وجودم
شکسته می شود.وچشمان منتظرم در حسرت ظهورت اشک ریزان می شود.
روزگار می گذرد.ومن باز هر صبح آدینه این جمله را زمزمه می کنم....
شاید این جمعه بیاید...شاید
با زمزمه این. شمع امید را در کلبه تاریک انتظارروشن نگه می دارم.
منتظر تر از هر منتظری انتظارت را می کشم.ای حس زیبای بودن
غم این خفته ی چند خواب در چشم ترم می شکند
به نام آفریدگار سلام... ..."همه چیز آغازی دارد و نقطه پایانی نیز بر آن متصور." چه خیالی که همه چیز نقطه شروعی دارد و چه خیال باطلی که نقطه پایانی نیز. یا این وجود در زندگی ما خیلی از اتفاقاتی که رخ می دهند برای ما فاقد فلسفه وجودی آغاز و پایانی هستند? به عبارت بهتر اکثر کارهایی که انجام می دهیم برای ما چنان عادی و روزمره شده اند که بدون تفکر و تدبر در مورد آغاز و پایان آنها سراغ کارهای دیگر می رویم و آنها نیز اینچنین...و این توالی ادامه دارد...تفکر و تدبری که حتی در نگرش ماتریالیستی آن نیز از جایگاه بالایی برخوردار است... برخی اوقات چنان در این دنیا مسخ شده ایم که حتی ابعاد روحانی زندگیمان نیز برایمان روتین شده اند... تمام ریاکاری ها و خودنمایی هایمان توجیه متعالی یافته اند? دنیایمان را برای آخرتمان به کار گرفته ایم ولیکن چنان در آن گم شده ایم که آخرتمان را نیز به آن فروخته ایم... دو دنیای مادی و ابدی ما چنان به هم وابسته اند که تبعات هر کدام در دیگری تا ابد وجود دارد ولی آنچه که ماندگارتر است سرای ابدی است با تمام متعلاقتش و لا غیر... واین برای همه روشن و مبرهن است لکن تا چه اندازه به آن اهمیت داده می شود? باید سراغ درون رفت... از آمدنمان روزهای بی شماری گذشته است و تا رفتنمان راهی بیش نیست... ولی آیا به تنهایی قادر خواهیم بود ادامه مسیر را طی کنیم؟ اینجاست که حتی واسطه ها و نقاط اتکا و توسل ما نیز جنبه دنیایی پیدا کرده است و شاید هم تنها تعصبی بی جا بدون نگاه فلسفی به آن است... این عصبیت برخی موارد تا آنجا پیش می رود که در صورت مواجهه با بحرانها و چالش ها? به جای پردازش دینی و علمی آنها به حذف نابجای آنها مبادرت می ورزیم... و اینگونه مقدسات ما نیز قربانی دنیایمان می شوند... هدف از آفرینش چیست؟ ... وظیفه مان در قبال این آفرینش چیست؟...آیا به وظیفه مان توانسته ایم عمل کنیم و یا اینکه اصلا به این موضوع فکر هم نکرده ایم؟...سؤالهای بیشماری که برای همه آشناست ولی برایمان آنچنان عادی شده اند که انگار وجود ندارند... و بعضی وقتها سؤالهایمان بی جواب می ماند زمانی که به نیامدنش فکر می کنیم... برای آمدنش باید آماده بود و این آمادگی باید درونی باشد.. ولی حتی نیامدنش نیز برایمان عادی شده است... و بنا به وظیفه: سلام علی آل یاسین... السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه... آقا جان منتظر جواب سلام می مانم...
انگار از آسمان آتش می بارید . به شهید غلامی گفتم :"گروه را مرخص کنیم تا اوایل پاییز که هوا خنک تر می شود ،بر گردیم."شهید غلامی کمی سکوت کرد و گفت : یک چیز را به من بگو و اگر خواستی کار را تعطیل کن . فقط بگو :عاشق نیستم و بیا .
گفتم :"علی آقا هوا خیلی گرم است نمی شود تکان خورد."گفت:"وقتی هوا گرم است و تو می سوزی ،مادری که بچه ی شهیدش در این بیابان افتاده ، دلش می شکند و می گوید : خدایا بچه ام در این گرما کجا افتاده است ؟همین دلشکستگی کمک می کند که تو به شهید برسی." نتوانستم حرف دیگری بزنم . گوشی را گذاشتم و برگشتم و گفتم : "بچه ها اگر قرار باشد از گرما تلفات هم بدهیم ، فردا جستجو را ادامه می دهیم."بعد از نماز صبح کار را شروع کردیم . تا ساعت ? صبح هرچه آب داشتیم تمام شد . بالای ارتفاعات ??? شرهانی ، چشم هایمان از گرما جایی را نمی دید . به التماس افتادیم و نالیدن :
خدایا تو را به دل شکسته ی مادران شهید ....
در کف شیار چیزی برق زد . پلاک بود .
طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ |