عشق و دیوانگی.... - همه چی از همه جا
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خدایا ! حقایق را چنانکه هست به ما بنمای . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
امروز: دوشنبه 04 اردیبهشت 15

زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛.
 
فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.
 
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
 
روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از
 
همیشه.
 
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
 
مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا"
 
فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم.
 
و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول
 
کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
 
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به
 
شمردن ...یک...دو...سه...چهار...همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
 
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
 
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
 
اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
 
هوس به مرکز زمین رفت؛
 
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
 
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
 
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...
 
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست
 
تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن
 
عشق مشکل است.
 
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
 
نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد
 
رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
 
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
 
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی
 
پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
 
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
 
او از یافتن عشق ناامید شده بود.
 
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط  باید عشق را پیدا کنی و او
 
پشت بوته گل رز است.
 
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد
 
ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف
 
شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده
 
بود و از میان انگشتانش قطران خون بیرون می زد.
 
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست
 
جایی را ببیند.
 
او کور شده بود.
 
دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمان
 
کنم.»
 
عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری
 
بکنی؛
 
راهنمای من شو.»
 
و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در
 
کنار اوست.



  • کلمات کلیدی :
  •  نوشته شده توسط فرز ها در سه شنبه 88/2/8 و ساعت 7:24 عصر | نظرات دیگران()
     لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    مردم انتخاباتی میآفرینند که دشمن را خشمگین کند
    تصاویری از احمدی نژاد
    فرزندان احمدینژاد چای ریاستجمهوری را نمیخورند
    مردم انتخاباتی میآفرینند که دشمن را خشمگین کند
    میر حسین امیدوار می باشد که ...
    آلبوم جدید و فوق العاده زیبای بنیامین بهادری با نام 88
    [عناوین آرشیوشده]

    بالا

    طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ

    بالا