همیشه بهم میگفت هروقت دلت گرفت هروقت احساس کردی که دیگه داری میترکی بنویس آره بنویس یه قلم تشنه یه قلب وحشی یه سنگ راز منتظر و سفید، بنویس... شاید امشبم از اون شباس مطمئن نیستم ، انگشتام مال خودم نیستن انگار;
پیشمه کنارم وایساده صدای نفساشو میشنوم همینجا وایساده وزل زده بهم
هیچ وقت صداشو نشنیدم گاهی فکر میکنم شاید اصلا لال باشه ولی نه همین الان فریاد کشید:"بنویس"صداشو...آره صداشو نشنیدم ولی هنوز فریادش توسرمه و گوشام داره زنگ میزنه
نگاش یه جوریه که جرات نمیکنم اعتراضی کنم حتی سوالی بپرسم نمی دونم چی فقط میدونم باید بنویسم سرمو نمیتونم بلند کنم از اون نگاه سرزنش بارش میترسم نه ترس نه نمیدونم شرم یا هر حس دیگه ای که از درک دایره ی لغاتم خارجه سنگینی نگاش فکرمو قفل کرده آسمونم غرشش میگیره
کیه،اسمش چیه چیزی درموردش نمیدونم ولی انگار سالهاس میشناسمش انگار ضربان قلبش،صدای نفساشو از حفظم ،میشناسمش،میشناسمش؟
سیل کلمات میریزن رو صفحه ی سفید همش وول میخورن ،خط خطی میکنن ،واسه خودشون همینطور پچ پچ و شلوغ پلوغ میکنن
دقیقا نمیدونم چند دیقه یا شایدم ساعته که محو تک تازی این قلم نافرمانم وقتی بر میگردم کنارم نیس لبخند رضایت بخشی رو لبم نشسته درست مثل رنگین کمون بعد از بارون و انگار روحم از یه شادی عجیبی سرمست شده احساس میکنم یه باری از رو دوشم برداشته شده شاید یه جورایی فکر میکنم انجام وظیفه کردم،شایدم دلیل دیگه ای داره ...
هوا چقدر خنکه دیگه بارونم بند اومده صدای غرش آسمونم مثل بی تابی ماهی کوچولوی توی قفسه ی سینم با زلالی بارون شسته شده ،هوا لطیفه...
