الان که همه توی شهرهایی زندگی می کنند که ساختموناش دارند کمکمم میرسند به عرش خدا و ماشینهاش همین طور یه دودهای سیاه غلیظ تولید می کنند به طوری که آدم نمیتونه دو متری خودشو ببینه،احتمالا می شه این نظرو داد که آدما هویت اصلی خودشونو فراموش کردن.آخه مگه یه آدم چقدر تحمل داره که توی این شهرهای لعنتی زندگی کنه؟!
آخرین شنبهی سال ?? بود و من و باران داشتیم ساعت دو و نیم از مدرسه برمی گشتیم.چنان سرسامی بود که دلم می خواست همون جا داد بزنم که بابا چه خبرتونه؟!انگار جنگل حیوانات وحشیه!خوبه حالا ما نوجوانیم و تحملمون بیشتره.بیچاره در و مادرامون که سنشون تا حدی بالاست و هر روز با کلی دغدغه های مختلف مالی و ...توی این دود می رن سرکار و برمی گردن.اینقدر که ماشینا شت سر هم بوق می زنن آدم فکر می کنه آخرازمان شده!!!!طرف از دست مادر زنش ناراحته بوق می زنه!میخواد یه نفرو صدا کنه بوق می زنه!میخواد سلام کنه بوق می زنه!میخواد خداحافظی کنه بوق می زنه!یعنی بوق همه جور کاربردی داره به جز اعلام خطر!البته ما دیگه به این جور چیزا عادت کردیم و برامون تازگی نداره.حالا خوبه ما یه کم از آسمون آبی بالای سرمونو دیدیم،بیچاره بچه های چهل سال دیگه که حتما اگه بهشون بگیم آسمون چیه،می گن اسم یه مدل ماشینه حتما!...
