دلم خیلی گرفته . حوصله ی نوشتن ندارم . نه که ندارم . تا میام شروع کنم . بغض نمیگذاره بگم .
برای بعضی ها خیلی راحت از شهید و شهادت گفتن ... واسه من نه .. این طور نیست . باید بدونی بدن عزیزت رو تکه تکه بهت بدن و بگن این جگر گوشه توئه یعنی چی ؟
باید شهید بمب گذاری دیده باشی . تا بفهمی من چی میگم ؟
هیچ وقت یادم میره . شب انفجار حسینیه سیدالشهدا با محمد جواد بودیم . اینقدر حالمون بد بود که ...
رسیدیم بیمارستان . یه مادری ازم پرسید بچه منو ندیدی ؟ حالت گفتنش . بغضی که توی چشماش بود
وای خدا چقدر سخته . دیگه بیشتر از این نمیتونم بنویسم ...
