دهنمکی - همه چی از همه جا
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، تو را به آنچه خدایت بدان فرمان داده راهنمایی می کند و زهد، راه ترا به سوی آن آسان می گرداند . [امام علی علیه السلام]
امروز: یکشنبه 04 اردیبهشت 14

سلام آقای دهنمکی . مرا نمی شناسی ولی مهم نیست . آقای دهنمکی ، نمی دانم در پرسش نامه های مختلفی که در هر اداره و ارگانی باید پر کنی جلوی عبارت شغل چه می نویسی ؟ کارگردان ؟ سر دبیر ؟ مسئول ستاد ؟ مدعی العموم ؟ ... نمی دانم ، مهم هم نیست . فقط میدانم آنچه می نویسی با چماق رابطه ای ندارد . آقای دهنمکی ، می گویند کارگردانید . می گویند فیلم می سازید . می گویند می خندانید . می گویند خوب می فروشید . آقای دهنمکی ، یادتان هست ؟ مدت زیادی نگذشته از زمانی که شما میزدید و میشکستید و می سوزاندید هر آنچه را دوست نداشتید و دوست نداشتند. آن زمان هم در هر بلوایی شما کارگردان بودید . آن زمان هم شما فیلم می گرفتید . آن زمان هم می حنداندید . و آن زمان هم خوب می فروختید.

آقای دهنمکی ، مهم نیست . هرگز مهم نیست . هیچ گاه مهم نبوده . مهم اینست که می فروشید . خوب هم می فروشید . می خندانید و خوب هم می خندانید . جنگ را چنان تصویر کرده اید که انگار نمایش نامه ی کمدی و ساده لوحانه ای بود که کودکان مدرسه ای بازیگران آنند.

آقای دهنمکی ، اما جنگی که من دیدم حکایت خنده نبود . حدیث درد بود و گریه . جنگی که من تجربه کردم ، ترس برادرم بود از آژیر قرمزی که روزانه بود . جنگی که من دیدم گریه های مادرم بود هنگام بمباران ، که نمی دانست پدرم می آید یا نه ؟ جنگی که من دیدیم کابوسهای خونین خودم بود . جنگی که من دیدم ترس پدرم بود از جان ما ، که فکر می کردیم آغوشش امن ترین جای دنیاست . جنگی که من دیدم ناله های عمویم بود که ترکش خورده بود .

آقای دهنمکی بخند . دیگران را هم بخندان . دلگیر نیستم . هر چند که بر زخم من می خندی . اما شنیده ام که کودکان شهرم را به تماشای جنگی که تو به تصویر کشیده ای می برند. می ترسم باور کنند که جنگ همین خنده و شوخی های کوچه بازاری است . آقای دهنمکی ، جنگی که در ذهن یک کودک میگذرد بسیار ناجوانمردانه تر و کثیف تر از جنگ در ذهن یک سرباز است . حکایت سرباز ، حکایت فشنگ است و تفنگ و مرگ و محیطی که بر خطر آن آگاه است . اما داستان کودک ، بازی معصومانه ای است که به صفیر بمب و موشک به هم می پیچد.

آقای دهنمکی ، من به چشم خویش ، زبانه آتش انفجار را دیده ام . من به چشم خویش ستون دود را دیده ام . من به چشم خویش اجساد خونین دیده ام . من به چشم خویش تن بی سر پدر بهترین دوستم را دیده ام که جان می کند . من به چشم خویش تن تکه تکه شده مادر بزرگم را دیده ام . من به چشم خویش پرنده آهنینی دیدم که تخم مرگ بر شهرم می پاشید. من به چشم خویش گریه دیدم .. آوار دیدم . ترس دیدم . مرگ دیدم. آقای دهنمکی ، آن زمان ، چشمان من فقط ده سال داشت.

آقای دهنمکی ، هیچ وقت نمی توانید تصور کنید که چه حالی داشتم وقتی که پدرم تنش را سپر ما کرده بود تا ما را از گزند گلوله حفظ کند. اعتمادی که به بازوانش داشتم و ترسی که از نبودنش . آقای دهنمکی بغض گلویم را گرفته است .. دیگر نمی توانم بنویسم ولی شما بخند . دیگران را هم بخندان

 

        این متن ایمیلی بود که بدستم رسید دیدم جالبه براتون گذاشتم



  • کلمات کلیدی :
  •  نوشته شده توسط فرز ها در چهارشنبه 88/2/9 و ساعت 11:25 صبح | نظرات دیگران()
     لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    مردم انتخاباتی میآفرینند که دشمن را خشمگین کند
    تصاویری از احمدی نژاد
    فرزندان احمدینژاد چای ریاستجمهوری را نمیخورند
    مردم انتخاباتی میآفرینند که دشمن را خشمگین کند
    میر حسین امیدوار می باشد که ...
    آلبوم جدید و فوق العاده زیبای بنیامین بهادری با نام 88
    [عناوین آرشیوشده]

    بالا

    طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ

    بالا