من از تبار عاطفه گسستم و جدا شدم
نشسته در سکوت خود اسیر انزوا شدم
ورق زدم همیشه را ، مرور تلخ و مبهمی است
پس از گذشت سالها ، دوباره مبتلا شدم
همیشه فرصت مرا ، زمان مچاله می کند
نیامده در ابتدا ، دچار انتها شدم
نگاه من به پشت سر ، به آرزوی کهنه ام
همیشه حسرت است و من چه بی سبب فنا شدم
شکسته شد غرور من میان این همه هجوم
زمان بی نهایتی است بدون ادعا شدم
میان عقل و عاطفه به جستجوی یک سوال
چه سود ، پاسخی نبود ، مرتکب خطا شدم
