زبخت بد دلم امشب گرفته بی تاب است
سیاه و تیره شب امشب جدا زمهتاب است
(کجا روم به که گویم که حال دل چون است)
زشب گذشته ولی دیده خالی از خواب است
فغانم از غم و درد و فراق و تنهائیست
چنان که مانده غریقی میان گرداب است
در انتظار سحر میکنم به شب صبح را
نگاه منتظرم همچو جوی پر آب است
ز دیده اشگ روانم بگونه می لغزد
عجب مدار چو خون آبه جگر ساب است
