به گرد شمع وجود تو همچو پروانه
به گردش آمده ام ای نگار ِ فتانه
زچشم من شده خواب ازغم جدائی تو
به در نشسته نگاهم مدام دزدانه
چرا ملامت ما می کنی تو پیش کسان
ندیده کس که شود محرم همچو بیگانه
فغان و آه مرا کس ندیده تا به سحر
که دیده مانده به درهمچومرغ بی دانه
دل بلاکش ما را که برده ای از یاد
فتاده مست و خراب او به کنج میخانه
زدر درآ که ببینی تو ساقی خمار
چگونه گشته برایم عزیز دردانه
