فرز ها - همه چی از همه جا
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمند بر عابد هفتاد درجه برتری داده شده است که میان هر دو درجه به اندازه میان آسمان و زمین است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
امروز: یکشنبه 04 خرداد 25

آره تو خود تو تویی که الان با قیافه ای حق به جانب و یه نگاه عاقل اندر سفیه به این حروف پرحرف رو صفحه کلیدت داری تند تند تو سری میزنی  و یه خلال پرغرور لبخند یه گوشه از لبت داره تحسینت میکنه آره با توئم هنوزم که از این بازی کلمات از گم شدن تو فریادهای مبهم این حروف لذت می بری بس کن این تحقیرو آره آغوششون محدوده واسه حجم احساس آدمی د بس کن این انتقام احمقانه رو...دست از سرشون بردار خشم توئم از درک کاغذیشون خارجه د بس کن...بس کن...بس کن...بس کن این انتقام احمقانه رو...



  • کلمات کلیدی :
  •  نوشته شده توسط فرز ها در سه شنبه 88/2/8 و ساعت 6:53 عصر | نظرات دیگران()

    سلام پری خانومی می بینیم که اینجا پرندم پر نمیزنه پس راحت باش و هرچه دل تنگت میخواد بگو خب من این متن پایینو ساعت 1صبح چند شب پیش نوشتم ولی از اونجایی که ما هیچ وقت کارت نداریم این بارم قصد نمودیم ارسالش کنیم که دیدیم ته کشیده این لامصب.خب اول این متنو باهم بخونیم چون بالاخره زحمت کشیدیم وتایپیدیم:

    "سلام چطوری خانومی؟؟؟؟آره بائم دیگه دلمون تنگ شد گفتیم یه یادی بکنیم دوره ی نوجوونیم داره با همه ی خوبیا وخوشیاش سپری میشه باورت میشه ؟انگار همین دیروز بود که یه دختر غریبه ی شمالی اومد مدرسه مون کلی شعر حفظش بود و نقاشیش حرف نداشت آره همین دیروز بود انگار;زنگای ورزشی تاریخیمون من،تو،سمیرا...این دختره دیگه رفت و پیداش نشدا خیلی هواشو کردم

    آره داریم بزرگ میشیم به قول تو داریم میشیم دوتا دختر خانوم جوون ولی نه من هنوز حالاها حالاها هستم تو این نوجوونی حالاهاحالاها باهاش کاردارم کجا میذاره میره؟

    ما خیلی دوستای خوبی هستیم نه؟؟؟من اگه تورونداشتم چیکار میکردم هان؟؟؟؟؟؟؟اوهوی باتوئما چرا جواب نمیدی؟؟؟؟؟؟لابد خوابی دیگه د پاشو دختر، شب به این قشنگی

    خیلی هواتو کردم بیا جلوی پنجره می خوام ببینمت ،باهات حرف بزنم منم همینجام پشت این سد شیشه ای... ببین چه شب ناآرومیه اون ستاره پرنوره رو نیگا کن هروقت خواستی باهام حرف بزنی، یه زمانی دلت برام تنگ شد قرارمون زیر اون ستاره هه...د پاشو دیگه...

    خیلی دوست دارم اگه میخوای بدونی چقدر از اون ستاره ها بپرس...

    د پاشو دیگه دختر..."

    اون شبم از اون شبا بوداااا تازشم فکر کنم بارونم باریده بود دیگه حسابی نوالانور زده بود رو این سیم میما و برق بازی ای راه انداخته بود...

    خب دختر چیکار میکنی؟امروز حسابی نگران گلاره بودم گفتم نکنه جدی گفته باشه ولی خب تاالان که شهر در امن و امان است خب دخملی شما چیکار میکنی؟؟؟؟خوش میگذره کلاستون؟؟؟؟راستی تو اون وبه چیه اسمش؟! بیب بیب فرزانگان! تا حالا توئم پست دادی؟کدومش؟؟؟؟؟؟؟؟؟میخوام بخونمش...راستی دلم واسه قلمت بدجور تنگیده شعرمعری تو آستین نداری؟؟؟؟؟؟؟؟؟دیگه زنگ انشام نداریم که...نه اگه داشتیمم ما که تو یه کلاس نیستیم....خب ولی اشکال نداره فک کن ما سال دیگه دوباره همکلاسی میشیم اونم برا بار ششم وااااااااااااااااااااااااای مینا لحظه به لحظه داره این سال نحسم تموم میشه ما دوباره هم کلاسی میشیم اصلا هم تختی میشیم وااااااااااااااااااااای نمیدونی چقدر برام لذت بخشه(د تصورشو میگم خب)دوستی هیشکی به پای ما نمیرسه ما یه چیز دیگه ایم مگه نه؟اصلا تو کل مدرسه کسی مث ما هست؟؟؟؟؟؟؟نه جدی میگم فک کن یه دیقه...هست؟؟؟؟؟؟؟؟از همه بهترشونم که این غزال و عذرا بودن...دوستی ما تازه قدیمیترم هست چیزی که کهنش بهتره چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟آفرین...نه بابا می بینیم که الکی نمیری مدرسه یه چیم یاد میگیری بزنم به تخته...

    پریییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی ...من به دلم افتاده من و تو تا آخرش با همیم نه؟؟؟؟؟؟نه ودسته بیل دیگه داری میری رو اعصابما من هرچی میگم تو فقط بگو چشم.آخ یادته تو صف بین ما مسابقه گذاشتن به عنوان دوستای نمونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟پری واقعا ما دوستای خوبی هستیم نه؟؟؟؟؟؟؟؟راستی بذ ببینم کارتون مورد علاقه ی تو تام وجریه؟؟؟؟؟؟؟؟؟هان؟هان؟هان؟بیام کلتو بکنم بذارم تو بغلت؟؟؟؟؟؟؟د دختر خیلی حال کردی منو بین چند صد نفر کنف کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟آره دارم برات...دارم برات...صبر کن اگه دستم بهت نرسه...

    پری این روزای آخر دیگه دیوونه شدم به معنای واقعی کلمه...چقدر نحسن...امتحانای خردادم که دیگه آدمو امیدوار میکنه به زندگی...اهوم اوهوم ما چه گناهی کردیم؟؟؟؟؟؟؟؟هان؟هان؟هان؟فقط تو این تاریکی یه کورسوی نا معلوم امید از بین انبوه بدبختیا میبینم که منو به ادامه ی این جاده ی لزج وسرد امیدوار میکنه(نه بابا حس انشا نوشتنمون اونقدرام آب نرفته)اونم اردوئه...آره اردو...وااااااااااااااااااااااااااااااااای نمیدونی چقدر انتظار اردو رو میکشم...هرجا باشه فرقی نمیکنه فقط مهم اینه که یه روزو باهم باشیم بگیم بخندیم ودوباره دور هم جمع شیم ...یعنی یه روز میشه دوباره همه ی ما مثل اون موقعا دور هم جمع بشیم چرت وپرت بگیم واز ته دل بخندیم؟؟؟اه بی خیال این حرفا اعصابمو خورد میکنه...

    خب خانوم جون...د نزن خب باشه پریچهر خانوم دیگه چیکارا میکنی با این هوای قشنگ بهاری؟؟؟؟؟؟با این بارونا...آخ که من چقدر عاشق بارونم البته این عشق وعلاقه ی من یه جورایی به اسمم ربط داره ها،قبول کن اسم خیلی قشنگیه...خب من اگه قرار بود برا بهار اسم بذارم اسمشو میذاشتم فصل خیس...الانم که دارم اینارو می نویسم دقیقا اگه سرمو نود درجه بچرخونم قطره های خنک وزلال بارونومیتونم بینم که به شیشه ها کوبیده میشن وموسیقی خیس و لطیفیو به نواختن درمیارن...نه ببخشید به ترنم درمیارن(این قشنگ تره)

    واااااااااااااااااااااااااای پری تولدتم نزدیکه که دختر...قول میدم یه تولد وبلاگی بی نظیر برات بگیرم یه سوروساطی راه بندازما تازه کلیم مهمون دعوت میکنم حالا ببین...

    ببین یه چیزی میگم لوس نشیا ببین من فکر میکنم اگه تو نبودی شاید...نه اصلا بی خیال همینطورشم لوسی دیگه تعریفم میکنم فشارت میفته پایین بیاو جمعش کن....

    فقط بگم که خیلی دوست دارم دختر...خیلی،خیلی خیلی زیااااااااااااااااااااااااد...د یکی بیاد اینو جمعش کنه...



  • کلمات کلیدی :
  •  نوشته شده توسط فرز ها در سه شنبه 88/2/8 و ساعت 6:53 عصر | نظرات دیگران()
     ...

    سلام مینا د میدونم یعنی خیلی وقته میدونم خیلی وقته...از وقتی که تو خواستی بفهمی چمه از وقتی گفتی دوتایی وبلاگ بزنیم که بهم نزدیکتر بشیم از وقتی میگفتی ....

    مینا...میدونم،میفهمم سعیمو میکنم ولی...ولی...

    من...من بی وفام؟آره؟

    دارم روزای بدیو میگذرونم من بیشتر از تو پرم ولی نمیدونم چرا دیگه نمیتونم باهات مثل قبلا حرف بزنم یعنی با هیشکی نمیتونم  می بینی چه شکلی شدم؟ حوصله ی خودمو ندارم و بیشتر از خودم دارم باعث ناراحتی تو میشم ببخش منو...ببخش...

    ما دوستای خوبی بودیم نه؟؟؟ولی احساس میکنم همه چی امسال تموم شده همه چی...هیچ وقت فکر یه همچین روزایی رو نمی کردم میدونی از همه چی فرار میکنم از خودم تو واقعیت از همه چی یه سری چیزام هست که...نمیخواستم همچین دوستی برات باشم اصلا نباید اینطوری میشد دیدی بعضی فیلمارو که یه نقطه ی اوج دارن و یه پایان دیدنی که احساسات آدمو به اوج میرسونه یه سری اتفاقای پرکشش که همش ختم میشه به این پایان دیدنی بعد فکر کن همه چی تموم شده مثلا قهرمان داستان بعد یه سری اتفاقا مثلا موفق شده و دیگه انتظار داری همین جا داستان تموم بشه ولی هی کشش میدن هی کشش میدن مثلا چه میدونم جشن پیروزیشو نشون میدن بعد چه میدونم چند روز بعد از اون اتفاقا رو نشون میدن در حالی که قصه ی اصلی تموم شده و فقط دارن کشش میدن؟احساس می کنم این داستان مام شده مث اون فیلما من معتقد نیستم که هرکی تو زندگیش چند تا پایان و چند تا نقطه ی اوج میتونه داشته باشه من فکر میکنم زندگی مام عین اون فیلماس یه سری مشکلات اتفاقات بغضا وخنده ها بعد نقطه ی اوج و بعد یه پایان قشنگ...دیگه بعدش...ببین من فکر میکنم نقطه ی زندگی منم تموم شده فقط داره کش میاد همه چی...جدی میگم خب خودت خواستی حرف بزنم مینا...مینا...ما دوستای خوبی بودیم،روزای خوبی داشتیم ...مینا...مینا دارم عذاب میکشم نمیدونم بی وفا شدم بی توجه شدم چی شدم فقط میدونم که هرچی تلاش میکنم نمیتونم کاری بکنم نمیتونم قبول کنم که یه داستانای دیگه یه خاطرات دیگم اتفاق میفته...مینا میترسم...میترسم...میترسم....می ترسم...میترسم...دیدی چطوری همه چی یه دفعه اتفاق افتاد ؟چطوری غافلگیرمون کرد؟مینا...من دیگه نمیتونم...مطمئن باش اگه یه بار دیگه یه همچین اتفاقی بیفته من دیگه دیوونه میشم...دیدی چطور همه چی یه دفعه از این رو به اون رو شد؟هیچ انتظارشو داشتیم؟حق نداشت یه همچین اتفاقی بیفته...حق نداشت...

    201 201 201نگاه کن یه نگاه بکن دیگه همچین غریبه شدیم که...انگار یه طوفان بود یه طوفانی که خیلی زود اومد و همه چیو بهم ریخت وخیلی ترتمیز گذاشت رفت خودمونم نفهمیدیما هرکی یه دوست جدید پیدا کرده هرکی دیگه خودشو متعلق میدونه به کلاس جدیدش عذرا...عذرا اینجا تنها مونده اونوقت دوستاش...دوستاش عین خیالش نیستن انگار هیچ وقت نبوده عذرا اینجا از تنهایی...صبح تا شبشو بافکر اوناس اونوقت...دیگه...

    می بینی چطور شده اوضاع؟می بینی؟می بینی؟د جواب بده دیگه میبینی؟هرچیزی که گذشت هرطورم باشه هرچقدرم تاثیرگذار وبه یاد ماندنی باید قبول کرد خاطره س یه چیز نامفهمومی تو ذهن...من دارم دیوانه میشم میفهمی؟؟؟د میفهمی این همه شعار این همه حرف که کلاس ومدرسه و چی وچی وچی دلیل دوستی های ما نیس ولی خب نشون بدین ببینم کو؟هان؟کووووووووووووووووووووووووووو؟د کو؟؟؟؟؟؟هر کلاسی باشی اونا میشن همکلاسیات د کو هان؟میگم که...من این موقع هارو از خیلی وقت پیش میدیدم ولی دوست نداشتم قبول کنم مینا نگاه کن توروخدا نگاه کن...د نگاه کن...مینا نگاه کن...نگاه کن...

    خود من آره خودمن خود منو نگاه کن چه جوری شدم؟نگام کن...دوباره یه کلاس دیگه افراد جدید حوادث جدید بعدشم...بعدشم که عین روز روشنه دیگه داستان تموم میشه ومیریم سراغ یکی دیگه به همین راحتی آره به همین راحتی حتی راحت تر از این

    یادته چطوری باهم دوست شدیم؟؟؟؟؟؟چهارم پنج اول دوم سوم و دوباره اول و یه نقطه ی شروع دیگه...مینا...مینا...مینا..مینا...اون موقع همش فکر میکردم یه فرشته ای که خدا واسه کمک من فرستاده همش تو خوابام میدیم که تو منو می بری یه گوشه و میگی یه فرشته ای از طرف خدا آه چه خیالای بچگونه ای چه روزای  پاکی فکر میکردم تا همیشه اون روزای خوش ادامه پیدا میکنه من غافلگیر شدم هیچی اونطور که میخواستم نبود،پیش نرفت هیچی...شوک بدی بود وقتی به خودم اومدم که دیگه دیر شده بود دیدی چه سریع همه چیب عوض شد؟مینا...ما خیلی دوستای خوبی بودیم خیلی...مینا................میدونم الان میخوای دلداریم بدی که چیزی نشده ولی من 4سال دیگه نشونت میدم آره4سال دیگه 4سالی که خیلی زودتر از تونی که فکرشو بکنی میگذره ما دوستای خوبی بودیم...مینا خیلی دوست دارم کاش یه روزی اینو بفهمی کاش یه روزی بفهمی که بدون تو دیگه هیچی برام عنایی نداره هیچی...اگه تو عمرم فقط یه حرف راست زده باشم همینه مینا بدون تو دیگه هیچی برام معنایی نداره هیچی اینو میفهمی؟؟؟ولی خب...خب این چیزا که برا این روزگار بی احساس فرقی نمیکنه

    مینا...دوست خوب من...دوست من...مینا نمیدونی چه حرفایی بود که میخواستم بهت بزنم ولی نمیدونم چی باعث شد که نتونستم چه شبایی بود که میخواستم بغلت کنم و تو بغلت یه دل سیر زار بزنم وگریه کنم مینا...مینا...مینا...فقط میخوام صدات کنم میشنوی؟؟؟؟؟؟؟دوست من...آخ...مینا فقط میخوام صدات کنم مینا...

    نمیتونم...نمیتونم تحمل کنم که یه بار دیگه...یه بار دیگه این روزگار...4سال دیگه کنکور میدیم هرکدوم یه شهری هرکدوم یه جایی خاطره هامونو میذاریم تو همین مدرسه و خودمون...دیوانه شدم نمیدونم دارم چیکار میکنم چیکار باید بکنم دورخودم می چرخم اینو امسال متوجه شدی؟

    شاد برخلاف تصور تو من متوجه خیلی چیزای دیگم شدم متوجه نگرانیا ونارحتیای تو متوجه فداکاری تو(خودت میدونی کدومو میگم)متوجه...مینا وقتی فکرشو میکنم که چطور باعث ناراحتیت شدم میخوام ...میخوام...میخوام ...نمیدونم میخوام سرمو بکوبم درودیوار ...فقط میخوام بدونی چقدر دوست دارم چقدر...تنها چیزی که ازش مطممئنم همینه...دوست دارم دوست دارم دوست دارم دوست دارم حاضرم اینو تا صبح برات تکرار کنم...خیلی دوست خوبی هستی خیلی...سوگند راست میگه ها تا حالا منو چطور تحمل کردی دختر؟هان؟یادمون بده شاید بعدا لازممون شد حداقل واسه تحمل خودم...بابا توئم کم از صبر ایوب نداریا یه روانیو تحمل کردن به خدا صبر ایوبم کمه...

    مینا...سعی میکنم یه چیزایی رو عوض کنم البته میدونم که ...بی خیال سعی میکنم ترس از پایان بودنو تلخ نکنه...مینا دوست دارم دوست دارم دوست دارم دوست دارم دوست دارم...تو...تو...تو...تو همه چی منی دخمل...همه چی من...دیگه نبینم چیزی تنو دلت سنگینی کنه ونتونی بهم بگیا خب؟قول بده نه باید قول بدی خواهش میکنم قول بده راستی هروقت دلت برام تنگ شد من اون بالام اون ستاره پرنوره رو نیگا من همونجام قرارمون همونجا...

    ***

    فقط میگم که بدونی تو همه چی منی این تنها چیزیه که من تو دنیا ازش مطمئنم خیلی دوست خوبی بودی...خیلی...نه دوست نه...خواهر نه...نمیدونم کلمه ی مقدس تری نمیتونم پیدا کنم...واااااااااااااای چقدر دارم آبکی ولوس و لفظ قلم حرف میزنم...ولی واقعا مینا تو...تو...نمیدونم چی بگم...کمکم کن همونطور که همیشه کردی...خب من ...من یه کم خالی شدم اینکارو باید خیلی وقت پیشا میکردم...

    اصلا چطوره دیگه درمورد این جور چیزا حرف نزنیم آخه اعصابمونو بهم میریزن...درمورد جشنواره حرف بزنیم موضوع رو که انتخاب کردیم میدونم که داریم فقط باید بتازیم...ما باید نفر اول شیم باید...میفهمی؟این یه دستوره از طرف من به خودمون...میدونی چیه احساس میکنم خیلی سبکتر شدم خودت که میشناسی منو و بهتر از هر کسیم میدونی که چقدر دیوونم...

    ***

    مینا...میدونم که توئم وضعت بهتر از من نیس نگو نه که فکر میکنم تو این 6-5سال نشناختمت دیگه اونوقت از خودم قطع امید میکنما میدونی شاید ما همدیگه رو کم داشته باشیم فقط...امروز بدجور تلنگر زدی بهم انگار یه چیزی که قبلا خودم میدونستم ولی علنا اعلام نشده بود خودم ته قلبم مطمئن بودم ولی...مینا نمیدونی چقدر متاسفم که ما دوتا دوست باشیم ونتونیم حرفامونو بهم بزنیم عین یه غده بچسبه گلومون و یه دفعه بترکه یه دفعه به خودم اومدم خیلی غم انگیزه...ولی هنوز همه ی حرفاتو قبول ندارم حداقل حالا امیدوارم هیش وقت بهشون نررسه اونوقت دیگه از خیلی چیزا نااامید میشم...

    دوستی ما فراز ونشیبای زیادی داشته ولی غم انگیزترینشون اونایی بود که با وجود اینکه هم دیگه رو داشتیم ولی احساس تنهایی بهمون دست میداد...

    روزگارررررررررررررره ...میگذره...آره میگذره...میگذره ها ولی هزار بار میکشدت وزندت میکنه چه بازیا که باهات نمیکنه همین روزگاری که باعث شد تو این خوی به این بزرگی ما با هم هم مدرسه ای بعدش هم کلاسی و بعدم دوست بشیم وباهم از تیزهوشان قبول شیم و باهم همدل باشیم تا همین امروزم این دوستی ادامه داشته باشه  شاید یه روز...میدونی دوست دارم هرطورم باشه آخر قصم قشنگ تموم بشه یه داستان قشنگ با یه دنیا خاطره ویه پایان قشنگتر ولی دیگه بعد این پایان دلم نمیبخواد آغازی باشه یا دوئباره این پایان اونقدر کش پیدا کنه که اون حس قشنگ نویسنده هه تو ذهنت فروکش کنه نمیدونم میخوام تو داستان زندگیم تو اوج برم با تموم شدن قصه منم تموم شم شاید اینطوری ...البته منم فقط با این قصه زندم وفقط با این قصه دارم نفس میکشم ...

    همیشه از پایان متنفر بودم ولی چیزیه که نمیشه ازش فرار کرد امیدوارم این پایان آخرین خاطره ای باشه که تو ذهنم می مونه آخرین تصور آخرین یادگاری البته دیگه امکان نداره....

    میدونم باااین حرفا امشب پاک اعصابتو ریختم بهم ولی خب دیگه دوستی با من همچین عواقبیم داره دیگه باید 6سال پیش فکر این روزا رو میکردی وخریت نمیکردی....

    خب امشب یه سنگ نوردی حسابی رو اعصاب دوست گلم کردم مینا...(همراه یه نگاه عاشقانه)

    دوست دارم دوست دارم دوست دارم دوست دارم دوست دارم دوست دارم دوست دارم دوست دارم...دوست دارم دختر



  • کلمات کلیدی :
  •  نوشته شده توسط فرز ها در سه شنبه 88/2/8 و ساعت 6:53 عصر | نظرات دیگران()

    در شهر همه چشمهایشان را گم کرده اند و با خیالاتشان رنگها را نقاشی می کنند... تنها بینای ِ این شهر دلش از اینهمه بدرنگی روزگار گرفت... او را به جرم ِ بد سلیقگی اعدام کردند... این یک داستان نیست، واقعیت دنیایی است که در ژرفنا فرو می ریزد ...



  • کلمات کلیدی :
  •  نوشته شده توسط فرز ها در سه شنبه 88/2/8 و ساعت 6:53 عصر | نظرات دیگران()

    داشتم فکر میکردم... این زندگی ما همش دوساعته، دوساعت که این حرفارو نداره خوب یا بد میگذره...پس چرا این دوساعت زندگی نکنیم؟خوب نباشیم؟ همه مون میدونیم خوب بودن بهتر از بد بودنه اما باید برا خوب بودن تاوان داد آره تاوان...ولی این دوساعت که این حرفارو نداره...فکر نکنم تاوان دوساعت خوب بودن همچین خیلیم سنگین باشه...دوساعته فقط...

    ***

    همش دوساعته...دوساعت...



  • کلمات کلیدی :
  •  نوشته شده توسط فرز ها در سه شنبه 88/2/8 و ساعت 6:53 عصر | نظرات دیگران()
    <   <<   156   157   158   159   160   >>   >
     لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    مردم انتخاباتی میآفرینند که دشمن را خشمگین کند
    تصاویری از احمدی نژاد
    فرزندان احمدینژاد چای ریاستجمهوری را نمیخورند
    مردم انتخاباتی میآفرینند که دشمن را خشمگین کند
    میر حسین امیدوار می باشد که ...
    آلبوم جدید و فوق العاده زیبای بنیامین بهادری با نام 88
    [عناوین آرشیوشده]

    بالا

    طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ

    بالا