به نام خدا
یادمه یه شب که خیلی خسته بودم.چشامو همینجوری بسته بودم،
سیاهی چشام یه دفعه گل انداخت و رفتم تو رویا.
دیدم یکی تنها توی تاریکیه شب روی یه تپه کوچیک کناریه درخت نشسته و صدای هق هقش میاد و گریه میکنه.
کنجکاو شدم.
رفتم پیشش و بهش گفتم که صدای هق هق و نالت از چیه؟
گفت برای اینکه کسی منو دوست نداره!
تعجب کردم.
یکم باهاش صمیمی تر شدم و بهش نزدیکتر شدم و موهاشو از روی چشاش کنار زدم و اشکاش رو پاک کردم و دلداریش دادم.یکم که دقت کردم دیدم اون دختر،با اون چشای آبی و موهای طلایی و صورت مثل ماه،مثل یه فرشته میمونه.
یکم که حالش جا اومد ازم پرسید تو کی هستی؟گفتم بهم میگن عاشق تنها.
گفت اینجا چیکار میکنی؟گفتم یکهو سر از اینجا در آوردم،فکر کنم بخاطر کمک به تو اینجام.
گفت کمک؟گفتم آره.
گفت از طرف کی؟
گفتم خدا.
گفت :یعنی خدا تو رو آورده اینجا؟یعنی میگی خدا وجود داره؟منو دوست داره؟
گفتم بله که وجود داره و خیلی هم دوستت داره.خدا همه رو دوست داره.
یه آهی کشید که دلم سوخت.
برام جالب بود.
ازم پرسید تا حالا خدا رو دیدم و اینکه صداشو شنیدم .
منم گفتم [خدای لم یلد که دیدنی نیست
صداش با این گوشا شنیدنی نیست]
با اون سن کمش متوجه منظورم شد.
ساکت شد.
گفتم چی شده؟ دوباره گفت هیچکی منو دوست نداره.بهش گفتم :بازم که میگی کسی دوست نداره!
بغض گلوشو گرفته بود ولی صدایی ازش در نیومد.فقط چند قطره درشت و شفاف و زیبای اشک از چشمش بیرون اومد و روی صورتش لغزید و داشت روی زمین می افتاد.ولی اون قطره همونجا روی صورتش موند و پایین نیفتاد.انگار اونقدر احساس غم انگیز و اون حرف اون دختر اونو تحت تاثیر قرار داده بود که یادش رفت که باید سقوط کنه و بر خلاف قانون طبیعت عمل کرده بود.
اون دختربهم گفت که دلش شکسته.
منم گفتم که خدای مهربون،دلهای شکسته رو بیشتر دوست داره.
دوباره اشکاش رو پاک کردم و نوازشش کردم.
دلم براش می سوخت.
یکم که نوازشش کردم و نازش رو کشیدم،مشکلش رو فهمیدم.
نیاز به محبت داشت.نیاز به یه عشق داشت.نه از این عشقای الکی و دروغی.
نیاز به کسی داشت که درکش کنه.اونو بفهمه.محبت کنه و محبت ببینه.مثل یه مادر یا یه برادر بزرگتر.یا یه پدر.
انگار من،فقط برای به کمک اون نیومده بودم.
مثل این بود که اون سر راه من قرار گرفته بود تا به من ثابت بشه که تنهاتر از من هم کسی هست.
بین یه دو راهی قرار گرفته بودم تا این که یه ناخداگاه به آسمون پر ستاره نگاه کردم و داشتم فکر میکردم که یه شهاب سنگ از جلوی چشام رد شد و یه چشک زد و ناپدید شد.
با خودم گفتم باید کمکش کنم.
یاد این جمله افتادم که میگه:
خدا به انسان 2 گوش و 2 چشم و 2 دست و 2 پا داد.اما میدونی چرا 1 قلب داد؟ چون میخواست تو دنبال دومیش باشی.
داشتم با خودم فکر میکردم که ازم پرسید:
تو هم مثل من تنهایی؟
کسی رو نداری؟
بهش گفتم منم مثل خودتم .
تنهای تنها.ولی نه اونقدر.تنهایی من ماجرای دیگه ای داره.
نمیخواستم ناراحتش کنم.
بهش گفتم که من شب رو بیشتر از روز دوست دارم.
ازم پرسید چرا؟
(ولی به نظر من دوست داشتن دلیل نمیخواد.)
بهش گفتم:
شب به من یه آرامشی میده که هیچ چیزی نمیتونه جاشو بگیره.
طبیعت تو شب یه جور دیگه هست.آدما یه جور دیگن.همه موجودات یه جور دیگن.
بهش گفتم:کنار خونه ما یه رودخونه داره که بعضی وقتا میرم پیشش و به خلقت خدا فکر میکنم.ولی وقتی شبا میرم اونجا،انگار همه چیز تغییر میکنه.صدای رودخونه،محیط اطراف و یه پرنده ی خوش آواز هم شروع میکنه به خوندن.آدم احساس شادابی و سرحالی میکنه.مخصوصا وقتی که نسیم ملایم میوزه.
بهم گفت خوش به حالت.
تعجب کردم.اولین باری بود که یکی به من میگفت خوش به حالت.
باسم تعریف کرد که وقتی که 5 سالش بود،پدر و مادرش رو از دست داده و هیچ کسی رو نداره.
الان هم 10 سالشه.توی یه مرکز نگهداری از کودکان بی سرپرست پایین این تپه،زندگی میکرده.ولی تا حالا کسی اونو نخواسته.
الان هم برای هفتمین بار فرار کرده و اومده اینجا بالای تپه و با من آشنا شده.
من هم بهش دلداری دادم و گفتم که قدر گوهر رو گوهرشناس میدونه.حتما لیاقت تو رو نداشتن.بازم صبرکن و به خدا توکل کن،حتما به همین زودی یکی پیدا میشه که تو رو دوست داشته باشه.
خیلی خوشحال شد و یه لبخند قشنگ زد که هروقت یاد اون لبخند معصومانه اش میافتم،بی اختیار چشام نمناک میشه.
دیگه چشاش خیس نبود.
دیگه ناراحت نبود.
آره من بهش یادآوری کردم که زندگی زیباتر و با ارزش تر از اونیه که حتی فکرش رو هم نمیتونی بکنی.
هردومون خسته بودیم.شب درازی رو داشتیم.دیگه کم کم هوا داشت روشن میشد.
کنار من به یه درخت بزرک تکیه داد و سرش رو گذاشت رو شونه هام .منم مثل یه برادر بزرگتر دستاش رو گرفتم تو دستم و کمکش کردم که با آرامش و اطمینان بخوابه.
قبل از خواب با دقت به صورتم و چشام نگاه کرد،من هم یه لبخند بهش هدیه کردم و خوابید.این تنها کاری بود که میتونستم براش انجام بدم.
بله،چشمهای من هم خیس شده بود،ولی خبر نداشتم.
حالا فهمیدم چرا اون دختر به چشام نگاه کرد.
واقعا که اون بیشتر از سنش میفهمید.
آروم دستاشو بوسیدم و ولشون کردم و از سر جام بلند شدم که برم.دلم نیومد بیدارش کنم.
بعنوان خدا حافظی،پیشونیشو یه بوس کوچولو کردم و چشامو بستم.
حالا تو اتاقم بودم.
دیگه پیش اون دختر نبودم.
چشام خیس بود.
بازم تنها شده بودم.
تو میروی و من فقط نگاهت میکنم ، تعجب نکن که چرا گریه نمیکنم ، بی تو یک عمر فرصت برای گریستن دارم اما برای تماشای تو همین یک لحظه باقی است
درضمن اسم اون دختر،آرزو بود.
میگفت این اسم رو مادرش براش انتخاب کرده.
کلمات کلیدی :

نوشته شده توسط فرز ها در سه شنبه 88/2/8 و ساعت 6:55 عصر |
نظرات دیگران()