ْآرشیو مطالب 88 - همه چی از همه جا
کسی که دانشی را زنده کرد، نمی میرد . [امام علی علیه السلام]
امروز: یکشنبه 04 تیر 29

یه شب ناآروم...یه قصه ی بلند... بالاخره تموم میشه...تموم میشه وآروم خوابت می بره...

پری دلم گرفته...تشنمه...دلم میخواد آخرین صحنه ی قصم یه دریای بزرگ باشه،یه قایق پارویی...

پری...

پری...

پری...



  • کلمات کلیدی :
  •  نوشته شده توسط فرز ها در سه شنبه 88/2/8 و ساعت 6:53 عصر | نظرات دیگران()
     ...

    سلام پری...نمیدونم انگار یه چیزی هست که باید بهت بگم ولی نمیدونم چی...شایدم دنبال یه بهونم واسه حرف زدن باهات...وقتی باهمیم نمیدونم کلمات از ذهنم فرار میکنن بیشتر دوست دارم تو حرف بزنی من گوش کنم و نگاه کنم...

     خیلی عوض شدم نه؟؟؟اصلا عوضی شدم ...دیگه دارم از خودم بالا میارم 180درجه تغییر کردم اونم نه در جهت مثبت...شدم...شدم...یه...نمیدونم فقط میدونم که نیستم خودم...حالم بهم میخوره از اینی که الان پشت این صفحه کلید نشسته وتن تن داره میکوبه رو سر این کلیدای کرو لال... ازش میترسم از نگاش ازصداش از شخصیتش...وقتی نگام میکنه فقط میخوام فرار کنم....حالم بهم میخوره ازش...حالم بهم میخوره...

    پری خیلی وقته...خیلی وقته میخوام ازت کمک بگیرم ولی نمیشه پری...پری..پری...پری...

    .دیگه خیلی وقته باهات حرفم نمیزنم...یادته چند ساعت غر میزدم شکایت میکردم حرف میزدم ؟دیگه حتی شکایتم نمیکنم...وقتی تو آینه به خودم نگاه میکنم  ترس برم میداره نه من نیستم این غریبه ای که هیچی از نگاش،از حرفاش از احساساتش و از شخصیتش نمیفهمم...حالم از این غریبه ی تو آینه که جای منو گرفته بهم میخوره...پری...اه...نمیخوام با این اسم مسخره صدات کنم تا اینجاشم ...تا اینجاشم خودمو به زور نیگر داشتم که اسمتو داد نزنم...مینا...مینا...مینا...دوست شش ساله ی من ...چقدر دلم برات تنگ شده...چقدر دلم برا خودم تنگ شده...تعجب میکنم چطور میتونی تحملم کنی...یعنی تحملش کنی...این موجود...نمیدونم چی اسمشو بذارم "غریبه"چطوره؟

    واقعا میگم چقدر دور شدم از خودم اگه بزرگ شدن یعنی این نمیخوامش از همون اولم نمیخواستم....نمیخواستم...نمیخواستــــــــــــــــــــــــــــــــــم...همیشه چیزایی که ازش میترسیدم ونمیخواستم نصیبم شد وچیزایی که دوسشون داشتمو از دست دادم درست اون موقعی که تازه به داشتنشون داشتم عادت میکردم...من خیلی وقته مردم...آره خیلی وقته ...فقط کم کم متوجهش میشم کم کم داره روح جدیدی وارد این کالبد میشه من خیلی وقته مردم همون موقع که...



  • کلمات کلیدی :
  •  نوشته شده توسط فرز ها در سه شنبه 88/2/8 و ساعت 6:53 عصر | نظرات دیگران()

    بهارم رسید،باهمه ی قشنگیاش...

    بهار بهار
    پرنده گفت یا گل گفت؟
    خواب بودیم و هیچکی صدایی نشنفت


    بهار بهار ...صدا همون صدا بود
    صدای شاخه ها و ریشه ها بود
    بهار بهار چه اسم آشنایی
    صدات میاد اما خودت کجایی؟


    وا بکنیم پنجره ها رو یا نه؟
    تازه کنیم خاطره ها رو یا نه؟
     بهار اومد لباس نو تنم کرد
    تازه تر از فصل شکفتنم کرد


    بهار اومد با یه بغل جوونه
    عیدو آوورد از تو کوچه تو خونه


    بهار بهار یه مهمون قدیمی
    یه آشنای ساده و صمیمی
    یه آشنا که مثل قصه ها بود
    خواب و خیال همه بچه ها بود...

    آه...

    فصل گره خوردن احساس و زندگی...

    بوی زندگی میاد...

    بوی تازگی...

     

    حس قشنگی دارم...

    روز قشنگی بود

    احساس میکنم تازه بوی بهارو احساس میکنم

    بوی یه بهار دیگه

    بوی باهم بودن

    عشق...

    التهاب و گرمی عشقو رو گونه هام احساس میکنم

    چقدر دوست دارم عشق من...

    گرمی دستاتو رو گونه هام احساس میکنم

    بودنتو احساس میکنم

    احساست میکنم

    پرواز...

    چقدر دلتنگ آسمونم...

    دلتنگ اوج گرفتن تو یه رویای آبی

    رسیدن به بیکران گم شدن تو بینهایت

    چقدر دلتنگ آسمونم

    چقدر دلتنگ این دنیای رنگی بودم

    رنگارو میتونم احساس کنم

    آوازشونو میشنوم...

    روز قشنگی بود

    خیلی قشنگ

    احساس میکنم دیگه دلتنگت نیستم همینجایی همینجا...

    گرمای بودنتو احساس میکنم...

    مینا نمیدونی چه حس قشنگی دارم

    امروز روز اول بهار منه

    بعد مدتها دوباره یه دل سیر حرف زدیم نه؟دیگه حرف کم نمی آوردیم...

    بهار دوست دارم فقط با تو

     

     

    دوست دارم...

    دوست دارم...

    دوست دارم...

     



  • کلمات کلیدی :
  •  نوشته شده توسط فرز ها در سه شنبه 88/2/8 و ساعت 6:53 عصر | نظرات دیگران()

    الان که همه توی شهرهایی زندگی می کنند که ساختموناش دارند کمکم میرسند به عرش خدا و ماشینهاش همین طور یه دودهای سیاه غلیظ تولید می کنند به طوری که آدم نمیتونه دو متری خودشو ببینه،احتمالا می شه این نظرو داد که آدما هویت اصلی خودشونو فراموش کردن.آخه مگه یه آدم چقدر تحمل داره که توی این شهرهای لعنتی زندگی کنه؟!

    آخرین شنبهی  سال ?? بود و من و باران داشتیم ساعت دو و نیم از مدرسه برمی گشتیم.چنان سرسامی بود که دلم می خواست همون جا داد بزنم که بابا چه خبرتونه؟!انگار جنگل حیوانات وحشیه!خوبه حالا ما نوجوانیم و تحملمون بیشتره.بیچاره در و مادرامون که سنشون تا حدی بالاست و هر روز با کلی دغدغه های مختلف مالی و ...توی این دود می رن سرکار و برمی گردن.اینقدر که ماشینا شت سر هم بوق می زنن آدم فکر می کنه آخرازمان شده!!!!طرف از دست مادر زنش ناراحته بوق می زنه!میخواد یه نفرو صدا کنه بوق می زنه!میخواد سلام کنه بوق می زنه!میخواد خداحافظی کنه بوق می زنه!یعنی بوق همه جور کاربردی داره به جز اعلام خطر!البته ما دیگه به این جور چیزا عادت کردیم و برامون تازگی نداره.حالا خوبه ما یه کم از آسمون آبی بالای سرمونو دیدیم،بیچاره بچه های چهل سال دیگه که حتما اگه بهشون بگیم آسمون چیه،می گن اسم یه مدل ماشینه حتما!...



  • کلمات کلیدی :
  •  نوشته شده توسط فرز ها در سه شنبه 88/2/8 و ساعت 6:53 عصر | نظرات دیگران()

     

    لذتی نو

    دوش لذتی جدید یافتم

    و چون برای نخستین بار به آن لذت مشغول شدم ، فرشته ای و ابلیسی دیدم

     بر درگاه ایستاده و در تعریف لذت مناقشه می کنند .

    اولی بلند فریاد می کرد :" گناهی نابخشوده و مرگبار است "

    و آن دیگر با صدایی رساتر می غرید که : " خیر به جانم سوگند فضیلتی است ". 

     

                                                                                                       جبران خلیل جبران



  • کلمات کلیدی :
  •  نوشته شده توسط فرز ها در سه شنبه 88/2/8 و ساعت 6:53 عصر | نظرات دیگران()
    <   <<   96   97   98   99   100   >>   >
     لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    مردم انتخاباتی میآفرینند که دشمن را خشمگین کند
    تصاویری از احمدی نژاد
    فرزندان احمدینژاد چای ریاستجمهوری را نمیخورند
    مردم انتخاباتی میآفرینند که دشمن را خشمگین کند
    میر حسین امیدوار می باشد که ...
    آلبوم جدید و فوق العاده زیبای بنیامین بهادری با نام 88
    [عناوین آرشیوشده]

    بالا

    طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ

    بالا