ْآرشیو مطالب 88 - همه چی از همه جا
دل ها بر دوستی آن که به آنها نیکی کند و دشمنی آن که بدان ها بدی کند، سرشته شده است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
امروز: یکشنبه 04 تیر 29

سلام

سال جدیدم که دیگه داره میرسه،چند ساعتی بیشتر نمونده...

نمیدونم خوشحال نیستم حس عجیبی دارم یه جور دلتنگی....میخوام سال 87تا میتونه لحظه هاش کش بیاد دلم براش تنگ میشه ....ناشکری نمیکنم درسته که خیلی اتفاقای بد ولحظه هات سختی برام داشت ولی خیلی وقتام باعث شد از ته دل بخندم و بفهمم که چقدر کسایی که دوروبرمن برام عزیزن

فقط میتونم این ساعات آخر آرزو کنم که روزای آفتابی قشنگی پیش رو داشته باشین لحظات پر از لبخند،آرامش و آرزو...عیدتون مبارک

پری از ته ته این ماهی کوچولوی سرخی که تو قفسه ی سینم شالاپ شالاپ داره بالا پایین می پره عیدو بهت تبریک میگم و بهترین آرزوهارو برات دارم

 

 



  • کلمات کلیدی :
  •  نوشته شده توسط فرز ها در سه شنبه 88/2/8 و ساعت 6:53 عصر | نظرات دیگران()

    الو ... الو ... سلام


    کسی اونجا نیست ؟؟؟


    مگه اونجا خونه ی خدا نیست ؟

    پس چرا کسی جواب نمیده ؟

    یهو یه صدای مهربون بگوش کودک نواخته شد! مثل صدای یه فرشته ...

    - بله با کی کار داری کوچولو ؟

    خدا هست ؟ باهاش قرار داشتم، قول داده امشب جوابمو بده

    - بگو من میشنوم

    کودک متعجب پرسید : مگه تو خدایی ؟ من با خود خدا کار دارم ...

    - هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم

    صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره ؟؟؟

    - فرشته ساکت بود. بعد از مکثی نه چندان طولانی گفت نه خدا خیلی دوستت داره. مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟

    بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلطید و با همان بغض گفت : اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما ...

    بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت شکسته شد :

    ندایی صدایش در گوش و جان کودک طنین انداز شد : بگو زیبا بگو. هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو ...

    دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد و گفت : خدا جون خدای مهربون، خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا ... چرا ؟ ولی این مخالف با تقدیره. چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

    آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم، ده تا دوستت دارم. اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟ نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟ نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟ مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن. مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم. مگه ما با هم دوست نیستیم؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟ مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد ؟!

    خدا پس از تمام شدن گریه های کودک : آدم ، محبوب ترین مخلوق من ، چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه ، کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت. کاش همه مثل تو مرا برای خودم و نه برای خودخواهی شان میخواستند. دنیا خیلی برای تو کوچک است ... بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی ...

    و کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخندی شیرین بر لب داشت در آغوش خدا به خوابی عمیق و شگفت انگیز فرو رفته بود ...

     



  • کلمات کلیدی :
  •  نوشته شده توسط فرز ها در سه شنبه 88/2/8 و ساعت 6:53 عصر | نظرات دیگران()

    همیشه بهم میگفت هروقت دلت گرفت هروقت احساس کردی که دیگه داری میترکی بنویس آره بنویس یه قلم تشنه یه قلب وحشی یه سنگ راز منتظر و سفید، بنویس... شاید امشبم از اون شباس مطمئن نیستم ، انگشتام مال خودم نیستن انگار;

    پیشمه کنارم وایساده صدای نفساشو میشنوم همینجا وایساده وزل زده بهم

    هیچ وقت صداشو نشنیدم گاهی فکر میکنم شاید اصلا لال باشه ولی نه همین الان فریاد کشید:"بنویس"صداشو...آره صداشو نشنیدم ولی هنوز فریادش توسرمه و گوشام داره زنگ میزنه

    نگاش یه جوریه که جرات نمیکنم اعتراضی کنم حتی سوالی بپرسم نمی دونم چی فقط میدونم باید بنویسم سرمو نمیتونم بلند کنم از اون نگاه سرزنش بارش میترسم نه ترس نه نمیدونم شرم یا هر حس دیگه ای که از درک دایره ی لغاتم خارجه سنگینی نگاش فکرمو قفل کرده آسمونم غرشش میگیره 

    کیه،اسمش چیه چیزی درموردش نمیدونم ولی انگار سالهاس میشناسمش انگار ضربان قلبش،صدای نفساشو از حفظم ،میشناسمش،میشناسمش؟

    سیل کلمات میریزن رو صفحه ی سفید همش وول میخورن ،خط خطی میکنن ،واسه خودشون همینطور پچ پچ و شلوغ پلوغ میکنن

    دقیقا نمیدونم چند دیقه یا شایدم ساعته که محو تک تازی این قلم نافرمانم وقتی بر میگردم کنارم نیس لبخند رضایت بخشی رو لبم نشسته درست مثل رنگین کمون بعد از بارون و انگار روحم از یه شادی عجیبی سرمست شده احساس میکنم یه باری از رو دوشم برداشته شده شاید یه جورایی فکر میکنم انجام وظیفه کردم،شایدم دلیل دیگه ای داره ...

    هوا چقدر خنکه دیگه بارونم بند اومده صدای غرش آسمونم مثل بی تابی ماهی کوچولوی توی قفسه ی سینم با زلالی بارون شسته شده ،هوا لطیفه...



  • کلمات کلیدی :
  •  نوشته شده توسط فرز ها در سه شنبه 88/2/8 و ساعت 6:53 عصر | نظرات دیگران()

    -         بهارم رسیده  زمین نو شد،آسمون،آرزوها،...ولی هنوز...هنوز شاید کلی مونده که این نو شدن تو جامعه های بسته ی آدمام بتونه به معنی واقعی کلمه عطر واقعی بهارو پخش کنه بهارم رسیده ولی هنوز بچه هایی هستن که کفش نو ندارن،مادری که ...

    -         ***

    -         آره نیگا کن هنوز همونجاس، اون پایین زیر بارون وایساده و از پشت سدهای شیشه ای که ابا دارم پنجره بخونمشون داره لقمه هاتو میشمره آره هنوز همونجاس...

    -         ***

    -         آره بهارم رسیده...

    -         ***

    -         آیا می‌دانستید که هشتصد میلیون نفر در جهان از سوء تغذیه رنج می‌برند؟
    - آیا می‌دانستید که آمریکا تنها شونزده صدم درصد بودجه خود را صرف کمک به کشورها فقیر می‌کند که پایین‌ترین درصد در بین کشورهای توسعه‌یافته است؟
    - آیا می‌دانستید که کارگری که در بنگلادش لباس‌های «دیسنی» را می‌دوزد، بایستی دویست وده سال تمام کار کند تا پولی که یک مدیر دیسنی تنها در یک ساعت به جیب می‌زند، را به دست آورد؟
    - آیا می‌دانستید که سی وپنج هزار هزار کودک در اثر بیماری‌های ناشی از سوء تغذیه می‌میرند؟ یعنی تقریبا یک کودک در هر دو ثانیه؟
    - آیا می‌دانستید که سه میلیارد نفر در جهان یعنی نیمی از جمعیت آن درآمدی کمتر از دو دلار در ساعت دارند؟
    - آیا می‌دانستید که اگر میزان مصرف کالاها همه ساکنان زمین به اندازه آمریکایی‌ها بود، تنها منابع شش کره زمین جوابگوی میزان تقاضا بودند؟!

     



  • کلمات کلیدی :
  •  نوشته شده توسط فرز ها در سه شنبه 88/2/8 و ساعت 6:53 عصر | نظرات دیگران()

    الان که همه توی شهرهایی زندگی می کنند که ساختموناش دارند کمکمم میرسند به عرش خدا و ماشینهاش همین طور یه دودهای سیاه غلیظ تولید می کنند به طوری که آدم نمیتونه دو متری خودشو ببینه،احتمالا می شه این نظرو داد که آدما هویت اصلی خودشونو فراموش کردن.آخه مگه یه آدم چقدر تحمل داره که توی این شهرهای لعنتی زندگی کنه؟!

    آخرین شنبهی  سال ?? بود و من و باران داشتیم ساعت دو و نیم از مدرسه برمی گشتیم.چنان سرسامی بود که دلم می خواست همون جا داد بزنم که بابا چه خبرتونه؟!انگار جنگل حیوانات وحشیه!خوبه حالا ما نوجوانیم و تحملمون بیشتره.بیچاره در و مادرامون که سنشون تا حدی بالاست و هر روز با کلی دغدغه های مختلف مالی و ...توی این دود می رن سرکار و برمی گردن.اینقدر که ماشینا شت سر هم بوق می زنن آدم فکر می کنه آخرازمان شده!!!!طرف از دست مادر زنش ناراحته بوق می زنه!میخواد یه نفرو صدا کنه بوق می زنه!میخواد سلام کنه بوق می زنه!میخواد خداحافظی کنه بوق می زنه!یعنی بوق همه جور کاربردی داره به جز اعلام خطر!البته ما دیگه به این جور چیزا عادت کردیم و برامون تازگی نداره.حالا خوبه ما یه کم از آسمون آبی بالای سرمونو دیدیم،بیچاره بچه های چهل سال دیگه که حتما اگه بهشون بگیم آسمون چیه،می گن اسم یه مدل ماشینه حتما!...



  • کلمات کلیدی :
  •  نوشته شده توسط فرز ها در سه شنبه 88/2/8 و ساعت 6:53 عصر | نظرات دیگران()
    <   <<   96   97   98   99   100   >>   >
     لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    مردم انتخاباتی میآفرینند که دشمن را خشمگین کند
    تصاویری از احمدی نژاد
    فرزندان احمدینژاد چای ریاستجمهوری را نمیخورند
    مردم انتخاباتی میآفرینند که دشمن را خشمگین کند
    میر حسین امیدوار می باشد که ...
    آلبوم جدید و فوق العاده زیبای بنیامین بهادری با نام 88
    [عناوین آرشیوشده]

    بالا

    طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ

    بالا