منم میخوام امشب یه چیزایی بنویسم شایدم عین چرت و پرتای باران از آب درآد البته با وجود اینکه این دختر تو خزعبل نویسی نظیر نداره ولی خب کمال رفاقت درمام اثر کرده دیگه...نمیدونم گاهی وقتا خیلی بی دلیل عین این باران یه نیرویی (شاید بهتره یه نیاز تعبیرش کنم)بی اختیار انگشتامو مال خودشون میکنن و وادار میکنندشون که تند تند رو کاغذ بی خط و بی تایی گردوخاک کنن و هر لحظه لشکری از کلمات بی تاب وشلوغی رو که تو ذهنم با سرعت وهیجان به دیواره های استخونی جمجمم می کوبن و میخوان آزاد شن و گاه فقط به زور میتونم سیل خروشانشونو که از حنجرم بیرون خزیدن و زیر دندونام سفت وسخت نیگرشون دارم رو رو این سفیدی هراس آور اما نجات بخش کاغذ خالی کنم گاه که به مرز ترکیدن میرسم و کلم از عصبانیت مثل دیگ بخار به آواز خوندن میفته تموم نیرومو جمع میکنم،یه نفس عمیق و یه فریااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد...یه فریاد روی سفیدی کاغذ...سیل کلمات همینطور ساعتها سفیدی های بی خط و تا رو خط میزنن....وخط میزنن ....وخط میزنن و...
تااینکه،یه ذهن خالی از ناگفته ها مقابل کاغذهایی که دیگه سفید نیستن...گاهی این فریادها داستانی ساختن و شخصیتهایی رو به دستای خودم خلق کردن و خاطره هاشونو یک به یک رقم زدن وگاه ...
اصلا شاید همین رمانایی که ساعتها وگاه روزها باهاشون زندگی می کنین وبا شخصیتهاشون نفس میکشید و همزاد پنداری میکنین یا دلنوشته ها و کتابایی که کم نیستن اطرافتون حتی همونایی که یه کمد تندیس و جایزه گرفتن فقط کلمات نامربوط و شیطونی بودن که تو گوش یکی پچ پچ میکردن تا اینکه...تااینکه...فقط...فقط یه فریاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد...
کلمات کلیدی :

نوشته شده توسط فرز ها در سه شنبه 88/2/8 و ساعت 6:53 عصر |
نظرات دیگران()